من خدا را در چيزهاي مثل سجاده و مهر و ... نمي بينم و جستجو نمي كنم خدا در قلب من در يك نگاه ساده و مهربان در يك نان گرم و تازه در آفتاب ظهر زمستان در صداي رودخانه هنگام شب در صداي چلچله ها در شفاي يك بيمار در تولد يك نوزاد در دل بستن دو عاشق و در وجود مادر و پدر و ...
و همه آنچه زيستن را معني مي دهد مبينم و از همه كليشه ها بيزارم چون خدا خداي من است و كسي نمي تواند آن را معني كند . ومن عاشق همه بزرگي و بخشندگي و ... اش هستم .